روستاي مژدهه
سلام به دخترك ناز مامان
اين چند روز بلاتر از هميشه شدي امروز اولين روزي بود كه رفتي مهد كودك و گريه نكردي
پريروز اومدم شعر گنجشكها رو كه خاله مهدت نوشته بود باهات تمرين كنم تا گفتم گنجشكها تا آخرش رو خوندي به حدي خوشحال شدم كه اومدم فشارت دادم و يه بوس گنده ازت گرفتم راستي الفباي انگليسي رو هم تقريباً ياد گرفتي (دست خاله سونيا درد نكنه)
ديشب داشتي عروسك كيتي رو ميخوابوندي رو بالش بهش ميگي بخواب ديگه اينقدر منو عذاب نده و اين جمله رو يسره تكرار ميكردي بعدشم بهش ميگه پاشو تو نميخواي بخوابي برو بازي كن.
پريروز ناهارت رو گذاشتم جلوت كه بخوري عروسك ببعيت رو آوردي روي ميز ،اول قاشق رو ميزاشتي دهنش بعد خودت ميخوردي يهو برنج رو ريختي رو ببعي بهش ميگي آخه ببعي چرا غذا رو ريختي رو لباست نگاه كن لباست رو كثيف كردي بعدشم انداختيش پايين بهش گفتي برو برو تو غذا نمي خوري برو بازي كن(تمام حرفايي رو كه من بهت مي زنم رو دقيقاً رو عروسكات پياده كردي)
جمعه مهرسا خانوم كه ساعت بيدار شدن صبحش جلو اومده ساعت 7:40 بيدار شد و منم كه تازه خوابم برده بود مجبور شدم با كسلي بيدار شم ناهار درست كردم و با بابايي و مهرساجون و دوستم و همسرش و نگار جون رفتيم روستاي مژدهه اين اولين جايي بود كه مي رفتيم و دور برمون آشغال نبود جاي خيلي با صفايي بود و هوا هم عالي بود و به بچه ها هم خيلي خوش گذشت و خدا رو شكر اين دفعه خيلي با هم خوب بودند كلي با هم بازي كردند .
اين هم عكس وروجك ها :