مهرسامهرسا، تا این لحظه: 15 سال و 14 روز سن داره

مهرسا هستي مامان

متن زیبا

اين متن زيبا رو مهسا جون يكي از دوستان خوب وبلاگي برام فرستاده براي ديدن وبلاگ مهسا جون ميتونيد از لينك زير استفاده كنيد : http://mehrsa.blogfa.com/ خرد بودم کوچه ها را دیده ام آتش نامردمان را دیده ام با برادر در پس دیوار و در اشک های مادرم را دیده ام در نبود مادرم بابای من ناله ها فریاد هارا دیده ام روز های بی قراری میگذشت مسجد و محراب و خون رادیده ام باز هم در کوچه ها در پشت در کودکان و کاسه هارا دیده ام تا کنون داغ برادر دیده ای؟ من چنان داغ برادر دیده ام زهر در قلب حسن جا کرده بود گوییا شیب الخزین را دیده ام بر فراز منبر بابا بزرگ هر شغال و گرگ صحرا دیده ام پایه های آسمان میریخت گر دیده بودش هرچه را من دیده ام نامه ها...
20 آذر 1390

متن زیبا

سال ها پیش از این زیر یک سنگ گوشه ای اززمین من فقط یک کمی خاک بودم همین یک کمی خاک که دعایش پرزدن آن سوی پرده ی آسمان بود آرزویش همشه دیدن آخرین قله ی کهکشان بود   خاک هر شب دعا کرد از ته دل خدا راصدا کرد یک شب آخردعایش اثر کرد یک فرشته تمام زمین را خبر کرد وخدا تکه ای خاک برداشت آسمان را درآن کاشت خاک را توی دستان خود ورز داد روح خود را به او قرض داد خاک توی دست خدا نور شد پر گرفت از زمین دور شد   راستی من همان خاک خوشبخت من همان نور هستم پس چرا گاهی اوقات این همه از خدا دور هستم؟   ...
26 شهريور 1390

عشق و موفقیت و ثروت

این مطلب رو تو وبلاگی خوندم خیلی خوشم اومد امیدوارم ما هم بتونیم از این مطلب درس بگیریم: زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.» آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟» زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.» آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.» عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.» زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها...
24 شهريور 1390
1