مهرسامهرسا، تا این لحظه: 15 سال و 21 روز سن داره

مهرسا هستي مامان

دلم گرفته

1390/6/2 11:17
نویسنده : مهرانه
1,302 بازدید
اشتراک گذاری

اين دو روزه كه رفتم دنبال مهرسا جون تا منو ديد كلي گريه و زاري كرد و اشك ريخت ولي مدير مهد مي گفت تو مهد خيلي خوب بوده تا شما رو ديده گريه كرده

امروز هم كه صبح بردمش اينقدر گريه كرد . خاله آزاده رو كه اومد بغلش كنه كلي لگد پراني كرده بود كه دوست ندارم برم

نصفه شب تو خواب حرف مي زد :"مهدكودك رو دوست ندارم نمي خوام برم"

منم چشام پر اشك شد مديرشون هم كه حال منو ديد گفت نگران نباش عادت ميكنه اميدوارم

دادشم امروز رفته سربازي به مامان كه زنگ زدم كلي گريه و ناراحتي كرد . مامان كه از مهرسا پرسيد جرأت نكردم بگم گريه مي كنه گفتم خيلي راحت رفت چون ميدونم بايد واسه مهرسا هم غصه بخوره مادره ديگه .خيلي غصه خوردم و دلم گرفته اگه وقت كنيم بعد ظهر يه سر بهش مي زنيم 

اين عكسا رو جمعه جلو ويلا بابا اينا گرفتيم با ديدن اين عكسا يكم دلم واشد

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

mehrsa
1 شهریور 90 13:13
عادت ميكنه عزيزم ناراحت نباش
بابا محسن
2 شهریور 90 10:06
با دیدن این عکسها دل ما هم وا شد دستتون درد نکنه . بسیار عالی .
انشاالله خدمت داداشی هم به خیر و خوشی تموم میشه . و مهرسا خانوم هم به مهدش عادت میکنه .


مرسي لطف دارين
مامان ماهان عشق ماشین
2 شهریور 90 11:56
سلام عزیزم.چه عکسای قشنگی.
راستی چرا مهرسا رو تو این سن گذاشتی مهد؟
اگر خونه دار هستی حتما حتما همین الان برو بیارش.برای بچه زیر سه سال مهد سود چندانی نداره(ضررش بیشتره)
اگر هم شاغل هستی به فکر پرستار باشی بهتره.کسی که تو خونه خودتون ازش مواظبت کنه.
منم پارسال که از مامانم دور شدم مجبور شدم ماهان رو بذارم مهد.با وجود اون همه شور و هیجان روز اول کارش به جایی رسید که شب چهارم موقع خواب 4 دست و پا و با جیغ از تو رختخواب فرار میکرد.همش خواب مهد رو میدید.
.اونموقع فقط 2 سال و 2هفته داشت.
بعد که تحقیق کردم دیدم خیلی زود اقدام کرده بودم.نهایتا براش پرستار گرفتم.خیلی بهتر بود.
خودت هم فکرشو بکن از حالا 4سال بره مهد.دیگه وقتی بره کلاس اول خسته هست و هیچ انگیزه ای نداره.


سلام مرسي از لطفتون تا الان خواهرم صبحها ميومد مهرسا رو نگه ميداشت اما كم كم داره كلاسهاش شروع ميشه و مهرسا دوباره نظم خوابش بهم ميخوره و كسي هم نيست نگهش داره خلاصه دردسرش بيشتره اگه مهد بره حداقل برنامش منظمه پرستار هم فعلاً برامون مقدور نيست
مامان سهند
2 شهریور 90 13:35
خیلی نازی خاله جونننننننننن خوشبحالت که با جوجوها بازی میکنی کاش ما هم این امکان رو داشتیم که با طبیعت باشیم
مرضیه
2 شهریور 90 15:57
تولد بابا جونمه بدو بیا
مامان نيروانا
4 شهریور 90 10:15
سلام مهرانه جون،‌ منم از حالا نگران مهد رفتن نيروانام ولي اگه خدا بخواد ميخوام تا سه سالش كامل نشده خونه بمونه. از خيليها شنيدم كه اگه تو نوزادي نبريمش ديگه تا سه سال نبايد ببريمش مهد. يه تحقيقي بكن ببين اگه هنوز زوده نذار يه خاطره ي بد و يه برداشت بد از مهدكودك براش ايجاد بشه. عكسها واقعاً روحنوازن. شاد باشين هميشه. مهرساجون رو ببوس.


مرسي از راهنماييتون تا پايان شهريور مي فرستمش اگه عادت نكرد ايشالا همين كار رو مي كنم
مريم مامان درسا
4 شهریور 90 17:45
سلام عزيزم
منم كه ميخواستم درسا رو بذارم مهد مربي گفت نميمونه و بايد اول نيمه وقت بذارمش و بعد كم كم ساعتشو اضافه كنم شما هم ميخواي همينكارو بكن...


سلام مرسي از راهنماييتون مربي هاش ميگن تو مهد خيلي خوبه ظهر هم كه مي رم دنبالش تا ميخواد شروع كنه به گريه من جنگولر بازي در ميارم و گريه نميكنه اما صبح خودش رو ميكشه اينقدر گريه مي كنه
كاكل زري يا نازپري
4 شهریور 90 19:17
دلت نگيره مهرانه جون ني ني ديگه اين روزا رو همه مي گذرونن. راستي چه عكس هاي قشنگي انداختي با ديدن عكس ها ما هم دلمون برا ديارمون تنگ شد
مامان آريا
5 شهریور 90 13:07
عزيزم نارحت نباش كم كم به مهد كودك عادت مي كنه براي خودشم خوبه روابط عموميش بهتر و قوي تر مي شه و مستقل تر بار مي ياد
اميدوارم برادرتم خدمتشو به سلامتي تموم كنه و صحيح و سالم برگرده پيشتون
عكساهم خيلي خوشگل بودن دست عكاسش درد نكنه


مرسي عزيزم لطف دارين
مامان سانای
5 شهریور 90 18:01
دخترت نازه خدا حفظش کنه فکر کنم شمال زندگی می کنید خوش بحالتون با اون طبیعت زیبا .شما هم لینک شدید
مامان سارا
8 شهریور 90 14:23
امروز كلي تو وب مهرسا جون بودم. دلم براش تنگ شده بود. چقدر عكسهاش قشنگ بود. هههههممممممششششش. چقدر ماشاا... بزرگ شده. از وقتي به خودش و صورتش رژ ماليده بود عكسهاشو نديده بودم. دختز نازنينتو ببوس. دوستش دارم هوارتاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
مامان سارا
15 شهریور 90 14:04
سلام عزيزم. چرا مطلب جديد نمي ذاري؟ تازه ارشيا و مامانش تو يادم كمرنگ شده بود كه وقتي به وب شما سر زدم دوباره دلم گرفت. مطلب جديد بذار. دوستت دارم .دختر نازتو ببوس


ايشالا فردا