تو رو دوست دارم
ديروز مي خواستم دامني كه تو كلاس خياطي بريده بودم رو چرخ كنم ديدم چرخ خياطي كار نميكنه هرچي بابايي باهاش وررفت درست نشد تا اينكه برديمش سرويسش كنيم بعدش رفتيم خونه مامان تا دامنم رو بدوزم يه لحظه كه داشتم كمر دامن رو لايه مي چسبوندم خانوم خانوما قيچي رو گذاشت رو دامن و قسمت بالاييش رو بريد منم كه خيلي اعصابم خورد شده بود سيلي زدم رو پاش بعدش هم باهاش قهر كردم اما ازبس اين بچه سرتق شده كه حتي نيومد ازم عذرخواهي كنه قبلش هم رفت تو آشپزخونه نمك رو پاشيد تا رفتم ازش بگيرم به كارش سرعت بيشتري داد چند روز پيش همين كار رو با زردچوپه تو خونه انجام داده بود
نميدونم چرا اين چند وقته اينقدر خرابكاري مي كنه با اينكه من از اونا نيستم كه خيلي بهش گير بدم درسته كه باباش بعضي اوقات دعواش مي كنه و سرش داد ميكشه اما من هميشه بهش با آرامش توضيح ميدم كه چرا نبايد كار بد كني و همش بهش ميگم تو دختر خانومي هستي و .....
ديگه نميدونم بايد چيكار كنم آيا اين كاراش طبيعيه يا كه بايد با مشاوري كسي مشورت كنم ؟ لطفاً راهنماييم كنيد؟
اين هم مكالمه آخر شب من و مهرسا :
مامان: من رو بيشتر دوست داري يا بابا رو؟
مهرسا:تو رو
مامان: من رو بيشتر دوست داري يا خاله مرجان رو؟
مهرسا:خاله مر جانُ
مامان: من رو بيشتر دوست داري يا دايي مجيد رو؟
مهرسا:تو رو
مامان: خاله مرجان رو بيشتر دوست داري يا دايي مجيد رو؟
مهرسا:خاله مرجانُ
واين مكالمه همينطور ادامه داشت تا اينكه هر چي باباش بهش گفت من گناه دارم تو چرا من رو دوست نداري و حسابي چلوندش اما مهرسا زير بار نرفت كه نرفت بهم گفت بابا رو دعواش كن منو اذيت مي كنه
و آخر سر هم ازش پرسيدم من رو بيشتر دوست داري يا خاله مرجان رو كه حرفش رو عوض كرد و گفت:
تورو دوست دارم ماماني
ماماني منم عاشقتم و تو رو با تمام وجودم دوست دارم