مهرساي شيرين زبون و جشن يلدا
مهرسا جونم اين چند وقته اونقدر شيرين زبوني مي كنه كه توي وبلاگ نميشه توصيفش كرد،
چند وقت پيش دايي مهرگان ازش مي پرسه من رو دوست داري ؟ اونم جواب ميده
تو رو دوست دارم
مامانُ دوست دارم
بابا رو دوست دارم
داداشُ دوست دارم و همه كسايي كه اونجا بودند رو نام مي بره و آخرشم ميگه همه رو دوست دارم آخه من خيلي مهربونم
بعدشم دائي مهرگان بهش ميگه : ولي من تو رو دوست ندارم مهرسا ميگه چرا ؟چرا دايي؟ دايي هم بهش ميگه آخه تو خيلي مهربوني...
اين دو تا قصه يه نمونه كوچيك از شيرين زبونيهاي خوشگل مامانه كه داراي براي من و زن داييش قصه ميگه تا مثلاً ما رو بخوابونه (ساعت 1:30 شب جمعه)
متاسفانه هنوز نتونستم صداش رو بزارم البته اگه لطف کنید و من رو راهنمایی کنیدممنون میشم در ضمن از راهنماییهای وبلاگ پرهام جون هم استفاده کردم اما موفقیت آمیز نبود.
ديروز از مهد مهرسا زنگ زدند كه جشن يلدا دارند و قراره بابانوئل هم بياد و مهرسا رو بياريد عكس بگيره .دختر عمو سولماز هم زحمت كشيد و تو رو برد ولي مثل اينكه از بابانوئل ترسيدي و عكس نگرفتي (پارسال هم كه 1 سال و خورده اي داشتي و كيش رفته بوديم تو رستوران هتل يكي با لباس عروسكي بود به اسم شاه غلام كه تو به شدت ازش مي ترسيدي و تا نزديكت ميومد ميلرزيدي نميدونم چرا؟ اما مثل اينكه تو تنها بچه اي نبودي كه از بابانوئل ترسيدی به هرحال عزيزم اشكال نداره بزرگ ميشه يادت ميره...
بعد مهد هم رفتي خونه مامان اينا و من و بابايي آخر شب اومديم دنبالت اما به زور آورديمت و مي گفتي خاله هام رو دوست دارم خونه نميام تو رو دوست ندارم (آخه دلت مياد؟ )
آخر شب هم بهت يه دونه كتلت دادم ديدم داري با اشتها ميخوري غذاي ناهار رو برات گرم كردم و فقط دو قاشق خوردي .بهت گفتم اگه نخوري دوست ندارم ازم پرسيدي مامان منُ دوست داري ؟منم فقط يه بار بهت گفتم به شرطي كه بخوري دوست دارم اما تو نخوردي و فايده اي نداشت. بعدش شايد 20 بار ازم پرسيدي مامان من رو دوست داري منم هربار گفتم خيلي دوست دارمُ عاشقتم ولي تو دست بردار نبودي پرسيدي قد تمام آسمونا منُ دوست داري؟
و منم بهت گفتم كه قد تمام ستاره هاي آسمون دوست دارم گلم و بالاخره قضیه فیصله پیدا کرد