مهرسامهرسا، تا این لحظه: 15 سال و 8 روز سن داره

مهرسا هستي مامان

خريد و مهمونی

سلام دختر نازم اين چند روزه دختر خوب و خانومي بودي چهارشنبه با هم رفتيم مغازه خانه و كاشانه كلي خريد كرديم برات يه پازل چوبي به شكل موش و يه عروسك خوشكل كه اسمش رو گذاشتيم لي لي و يه سري لوازم براي خونه گرفتيم بعدش هم رفتيم شهر قلم تو تختي دو تا كتاب و يه بسته ماژيك (روش كشيده كه اگه لباس ماژيكي بشه تو ماشين لباسشويي شسته ميشه كه البته هنوز امتحان نكردم)و لوازم طراحي صورت كه شبيه رژه و يه بسته پازل و دو تا سي دي گرفتيم . از كوچيكي عادت كردي وقتي ميريم تو مغازه اي اگه از چيزي خوشت بياد مامان بهت ميگه فقط باهاش باي باي كن و ورش ندار (البته استثناهايي هم وجود داشته مثلاً اگه پفك رو ببيني غير قابل كنترل ميشي)به محض اينكه وارد فروش...
24 شهريور 1390

ارشیای ناز و مامان آتنای کوچولو از بین ما پرکشیدند

چند روزپیش داشتم به پیوندهای وبلاگم سر می زدم هر کاری کردم برم تو وبلاگ ارشیا و مامان آتنا نشد که نشد تا اینکه تو google سرچ كردم و خبر ناگوار فوت ارشیای ناز و مامان آتنا رو ديدم خيلي خيلي متاسف شدم  اين چند روزه همش به يادشون هستم اميدوارم روحشون شاد باشه و خدا به شوهر مهربونش نيما صبر بده خبر به نقل از يكي از آشناهاشون بوده كه تو تالار گفتگوي ني ني سايت پيدا كردم :     خبر اين بوده نميدونم ميدونستيد يا نه اتنا و نيما دانشجوهاي بابامن . بابام ديروز بايد ميرفت تهران كه بليط گيرش نميومد با نيما تماس گرفت كه براش بليط بفرسته(اخه باباي نيما و داداشاش دفتر هواپيمايي دارن) نيما جواب نميداد به اتنا زنگ زد گو...
5 شهريور 1390

دلم گرفته

اين دو روزه كه رفتم دنبال مهرسا جون تا منو ديد كلي گريه و زاري كرد و اشك ريخت ولي مدير مهد مي گفت تو مهد خيلي خوب بوده تا شما رو ديده گريه كرده امروز هم كه صبح بردمش اينقدر گريه كرد . خاله آزاده رو كه اومد بغلش كنه كلي لگد پراني كرده بود كه دوست ندارم برم نصفه شب تو خواب حرف مي زد :"مهدكودك رو دوست ندارم نمي خوام برم" منم چشام پر اشك شد مديرشون هم كه حال منو ديد گفت نگران نباش عادت ميكنه اميدوارم دادشم امروز رفته سربازي به مامان كه زنگ زدم كلي گريه و ناراحتي كرد . مامان كه از مهرسا پرسيد جرأت نكردم بگم گريه مي كنه گفتم خيلي راحت رفت چون ميدونم بايد واسه مهرسا هم غصه بخوره مادره ديگه .خيلي غصه خوردم و دلم گرفته اگه...
2 شهريور 1390

مهد كودك

امروز صبح عسل من براي اولين بار رفت مهد كودك ،صبح وقتي بابايي از خواب بيدارش كرد گفت بريم مهدكودك با كلي ذوق پرسيد الان بريم ؟وقتي هم پاش رو گذاشت تو مهد كودك بدو بو همه جا رو وارسي كرد تا من اومدم ازش خداحافظي بكنم لب و لوچش رو آويزون كرد و يه خورده بغض كرد ،منم از خاله هاي تو مهد خواستم ازش تعريف كنند تا آروم بشه خودمم بغضم گرفته بود و تو چشمام اشك جمع شده بود يه لحظه خودم رو گذاشتم جاش ،نميدونيد كه ريزه ميزه من با چه معصوميتي داشت من رو نيگاه مي كرد بعدش خاله تو مهد بهم زنگ زد و گفت كه براش كارتون گذاشتن و خدا رو شكر فعلاً آرومه ،مهرساي ناز مامان اميدوارم تو مهد بهت خوش بگذره عروسكم  ...
1 شهريور 1390

بازي بازي

سلام به همه دوستاي خوبم  بالاخره دوربينمون به دستمون رسيد مثل اينكه مشكلش حل شده اما براي اطمينان ميخوايم ببريمش پيش يه عكاسي اي كه مدل دوربين ما رو داره. تصمیم دارم مهرسا رو شنبه ببرم مهدکودک، همینطوری تا از جلوی هر مهدکودکی رد میشه میگه من غذا می خورم بزرگ میشم میرم مهدکودک، امیدوارم راحت بااین مسأله کناربیاد جمعه با خاله مرجان رفتیم کاسپین،مرکز خرید تقریباً ارزون و ساحل زیبایی داره‌،برای مهرسا یه حوله پالتویی و یه حوله استخری برای خودم و یه تلمبه واسه باد کردن وسایل بادی و یه چراغ تزئینی سنگ نمک خیلی خوشگل (٥٠٠٠٠ تومن شد عکسش رو هم سر فرصت می زارم)خریدیم جاتون خالی از تا چند روز حسابی شارژ بودم(میدونید که خرید خ...
27 مرداد 1390

تو رو دوست دارم

ديروز مي خواستم دامني كه تو كلاس خياطي بريده بودم رو چرخ كنم ديدم چرخ خياطي كار نميكنه هرچي بابايي باهاش وررفت درست نشد تا اينكه برديمش سرويسش كنيم بعدش رفتيم خونه مامان تا دامنم رو بدوزم يه لحظه كه داشتم كمر دامن رو لايه مي چسبوندم خانوم خانوما قيچي رو گذاشت رو دامن و قسمت بالاييش رو بريد منم كه خيلي اعصابم خورد شده بود سيلي زدم رو پاش بعدش هم باهاش قهر كردم اما ازبس اين بچه سرتق شده كه حتي نيومد ازم عذرخواهي كنه قبلش هم رفت تو آشپزخونه نمك رو پاشيد تا رفتم ازش بگيرم به كارش سرعت بيشتري داد چند روز پيش همين كار رو با زردچوپه تو خونه انجام داده بود نميدونم چرا اين چند وقته اينقدر خرابكاري مي كنه با اينكه من از اونا نيستم كه خيلي بهش گي...
13 مرداد 1390

غيبت خاله مرجان

تقريباً از فروردين سال 89  وقتي مامان مهرانه صبحها مياد اداره خاله مرجان لطف مي كنن از خواب شيرين صبحگاهي مي زنن و ميان مهرسايي رو نگه مي دارن اما حدود يه هفته اي ميشه چون امتحاناي خاله شروع شده مهرسايي هم آواره شده دو روز دختر عمو سولماز (سولي جون)اومد ولي چون خواهرش چهارشنبه زايمان داشت ديگه نتونست بياد (تا اطلاع ثانوي) دو روز هم زن داداشم لطف كرد و اومد و بچه صبح رو خوابيد بعدش با زن داداشم رفت خونشون . امروز صبح عسلم رو بردم خونه داداشم همچين تو خواب شيرين بود     تا داداشم اومد بغلش كرد يهو چشاش رو باز كرد و من رو ديد اونقدر گريه كرد كه نگو و نپرس خيلي اعصابم بهم ريخت !!!!! خاله مرجاني خيلي دوست د...
9 مرداد 1390

مهرسا و تولد مینو جون

مهرسا جون من دیروز خانوم شده بود چون تنهایی تولد دعوت بود (تولد مینو جون دختردایی مامان مهرانه که دانشجوی روانشناسییه) خاله مرجان گفت مهرسا خانوم بوده و اصلاً خجالت نکشیده و کلی هم نانای کرده من و بابایی هم از فرصت سوء استفاده کردیم و با هم رفتیم خرید باکلی اصرار بابایی بالاخره یه بلوز و یه شلوار خرید (کادو روز مرد (باتاخیر) و کادو تولد(با تعجیل) از طرف مامانی) پریروز خانوم خانوما با باباش رفت شهربازی خیلی بهش خوش گذشته ولی آخرش حرف باباش رو گوش نداده و خورده زمین و پاش بوف شده وقتی اومد خونه پاش رو می کشید و کلی هم گریه زاری کرد منم که دیدم ساکت نمیشه پاش رو با باند کشی بستم و راضی شد و یه یک ساعتی با اون باند کشی ور رفت و مشغول شد. ...
9 مرداد 1390

خرابكاري

مهرسا خانومي اين چند روزه مدام داره خرابكاريهاي اساسي ميكنه كه واقعاً اشك منو درآورده سه شنبه گذشته خانوم خانوما تو شورتش خرابكاري كرد و بعدش مثلاً خواست بره تو حموم خودش رو تميز كنه كه بيا و ببين ..... خدا سر هيچ كس نياره موكت اتاقش و دست و پا و بلوزش همه و همه رو كثيف كرده بود ديگه قيافم ديدني بود با خشونت تمام شستمش و همينطور واستاد منو نگاه كرد اما بعد اشكش دراومد ولي نگاش نكردم تا بفهمه چقدر كارش زشت بوده (البته ميدونستم كه ميخواد مارو بيدار نكنه چون بعد از كلي بازي كردن باهاش ساعت حدود 5 من و باباش تازه خوابيده بوديم)بعدش هم موكت اتاقش رو شستم بعدش اومد منو نگاه كرد با ناز بهم گفت مرانه مرانه(مهرانه ) كه مثلاً ببخشمش م...
9 مرداد 1390